پنجره را به بیرون باز میکنم و صدای پرنده ها را میشنوم ، پرنده هایی که هستی خود را با خواندن و دوباره خواندن مشخص میکنند. تا بهار 50 بغض در راه است. ببین! اینجا نشسته ام اما پرنده ام . از افتاب خوشم می آید و این درخت مال من است و این زمین و این هوا و این کنار رودخانه. اگر صدای جیک جیک ما را می شنوی هنوز در محله ی منی. در مرغزار منی. این حرفها را وقتی نبوده ای برایت نوشتم. همه ی سفره ی عید امسال همین است : یک بشقاب عدس که اینجا پشت پنجره کنار چند شاخه گل ، آفتاب میخورد. کم است اما هنوز هست. حس خود زندگی آمیخته با نگرانی و امید که مثل همه ی امیدها ریشه اش در چیزی ماورای یقین است. این هم نوروزی دیگر است : کمی آفتابی، کمی دور، خیلی نزدیک. آن روزها گذشت! این نیز بگذرد! بهار در راه است و همین که برسد خوشی ها میرسد به دامن اتفاق و گل می شود.

بهار در راه است...!


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،

تاريخ : یک شنبه 20 مرداد 1392 | 22:25 | نویسنده : بهار |

 

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

... کمی آب در لیوان می ریزد

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است .



تاريخ : شنبه 19 مرداد 1392 | 1:56 | نویسنده : بهار |

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت»
دلم برای شب‏های استجابت دعا تنگ می‏شود؛ برای قرآن به سر گرفتن‏ها و الغوث الغوث گفتن‏های شب قدر.
دلم برای سحری خوردن‏ها و افطاری خوردن‏ها تنگ می‏شود؛ دلم برای ربنا گفتن‏های موقع افطار و اذان تنگ می‏شود. رمضان رفت و عطر و بوی قرآن را با خودش برد؛ قرآن خواندن‏هایی که ثواب چند برابر داشت.
ولی خدا را شکر که سربلند از امتحان بیرون آمدیم. صد شکر که به عید رمضان رسیدیم و صد حیف که آن روزها و لحظه‏ها و دقیقه‏ها و ثانیه‏ها گذشت.
خدایا! آنچه در توانمان بود، انجام دادیم. به فضل و کرمت از ما بپذیر!
عید سعید فطر مبارکلبخند



تاريخ : جمعه 18 مرداد 1392 | 1:12 | نویسنده : بهار |


سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند.
واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند. من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ توي‌ دست‌هاي‌ خدا ورزيده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده. من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام. حالا مي‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودي شان‌ شد.
اما اگر اين‌ خاك، اين‌ خاك‌ برگزيده، خاكي‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترين‌ اسم‌ دنيا را، خاكي‌ كه‌ نور چشمي‌ و عزيز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همين‌ طور خاك‌ باقي‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جديدش‌ را تحويل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بيندازد پايين‌ و بگويد: يا لَيتَني‌ كُنت‌ تُراباً. بگويد: اي‌ كاش‌ خاك‌ بودم...
اين‌ وحشتناك‌ترين‌ جمله‌اي‌ است‌ كه‌ يك‌ آدم‌ مي‌تواند بگويد. يعني‌ اين‌ كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! يعني‌ اين‌ كه...
خدايا دستمان‌ را بگير و نياور آن‌ روزي‌ را كه‌ هيچ‌ آدمي‌ چنين‌ بگويد.



تاريخ : پنج شنبه 17 مرداد 1392 | 12:45 | نویسنده : بهار |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.